ساسو (sasoo)

ساخت وبلاگ
ظهری زینت الملوک سنگسری سمنانی دختر خانِ یکی از ایلات و طوایف اطراف سنگسر با یک بغل گل آفتابگردان به درگاه خانه مان رسیدند به همراه همسرش پسر یکی از خان های استراباد ...البته آقای ما برای خیر مقدم به دروازه ی شهر رفته بود. زینت الملوک را دوست میداریم بسیار به قول امروزی ها مثبت است . اینبار هم از سفرهایش به جزایر یونان و سوییس و اسپانیا و ایران و ایتالیا گفت و ما بسیار لذت بردیم . یک گردنی و گلوبند مروارید از ایتالیا برایمان تحفه آورده بود و یک سوغاتی از اسپانیا ...با هم در باغ قدم زدیم و کندوها و آلوها و درختان را به تماشا نشستیم.از تمشکها و توت فرنگی ها و سبزی ها چیدیم .و به یاد ایام قدیم و عمارت مسعودیه قاه قاه و بلند خندیدیم و نعناع های ایران را بوئیدیم ...هوا هم به غایت ابری و دلگیر !!عصرگاه در یکی از بزرگترین فضاهای سبز شهر به تماشای بالونهای در حال پرواز نشستیم. و بعد دخترِخان را به گرانترین و خوش منظره ترین رستوران شهر بردیم . تا شاید تماشای رود شهر ، دلتنگیمان را بشوید ببرد. و همینطور به زینت الملوک پل معلق صدو پنجاه ساله ی شهر را نشان دهیم. شراب مکزیکی (تَکیلا) زدیم به سلامتی همه. و آبجو نوشیدیم .. باران بارید و میهمانان سردشان شد. خسته به خانه برگشتیم و چشمانمان از خواب بسی سنگین شده بود و تا صبح مثل جسد جُمب نخورده خوابیدیم. امروز هم بارانی است ساسو (sasoo)...
ما را در سایت ساسو (sasoo) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 48 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1402 ساعت: 17:20

از بیمارستان مرخص شدم ... در حالیکه با آقای (روزگار) که از اربیل عراق بود و فارسی رو خوب حرف میزد و مسئول تقسیم غذای بیماران بخش ، خداحافظی کردم . و خداحافظی با اخرین پرستار ظاهرا با پیشینه ی خاورمیانه ای که چهره ای خسته داشت و وقتی یکی از جاموبایلی های قشنگی که اونجا قلاب بافی کرده بودم بهش هدیه دادم خنده ی قشنگی روی صورتش پخش شد و تا لحظه ای که گفت : بای take car روی صورتش بود .با راهروهای پر از درد با پیرمردی که هرچی از اتاقش رد شدم همونجور دراز کش افتاده بود با خانم بیماری که لباس های ست راحتی قشنگی می پوشید باصدای دائمی بوق دستگاه ها و مانیتورها و آلارم صدا زدن پرستارها که دیوانه ام کرده بودند خداحافظی کردم ..دکتر سالخورده اما سرحالم با چشمهای نافذش دو دستی دستهام رو فشرد و لبخند زد.. و پرستار بخش آمد که همه ی وسایلتون رو گرفتید شارژر موبایل فراموش نشود ...اری از اقامت نزدیک به دو هفته ای در بیمارستان فهمیدم خیلی هم صبور نیستم اتفاقا خیلی قاطی ام ..فهمیدم دیگر توانم برای مجاب کردن و گول زدن و روحیه دادن به خودم ( که سالهاست کارم این است) تمام شده و متوجه شدم چشمانم و نگاهم وقتی کم می آورم کاملا شکلی افسرده و تابلو میگیرد . الان هم نمیتوانم باور کنم با یک استفراغ بی وقفه رفتم اورژانس و اونقدر ازمایش کردند که یه گیری توی یه شاخه ی رگ قلبم پیدا کردند و حالا نمیتوانم هضم کنم که باید پلاویکس بخورم تا آخر عمرم و دوتا قرص دیگر که هزار عوارض دارد.من فهمیدم حتی آمادگی ندارم قبول کنم و باور کنم راحت قرص بخورم هر روز عوارضشان را سرچ میزنم و تداخل دارویی هایشان را و زار میزنم و گریه میکنم .همسر را خسته کرده ام که میخواهد و تلاش دارد از تخت مرا جدا کند. نه به خودم کم ساسو (sasoo)...
ما را در سایت ساسو (sasoo) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 52 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1402 ساعت: 23:27

با اکراه روزی سه بار قرص هام رو میخورم .هر روز یک ظرف تمشک و توت فرنگی از حیاط میچینم .خونه که طی دو هفته بستری بودنم منفجر شده بود داره کم کم با کمک همسر به شکل اول یعنی نیمه منفجر برمیگرده .قرار از شمال انگلیس اینهفته مهمون بیاد .و خونه روی هواست بهمون گفتن غذا درست نکنید میخواهیم فهیمه رو ببریم بهترین رستوران شهر.B خانم همسایه یه سرپا اومد دیدنم و خوشامدگویی با یه دسته گل قشنگ از باغشون و با کدو و لوبیا و بلوبری های از اِلاتمنت چیده شده . رز و مامان قشنگش هم اومده بودن و من جاموبایلی قلاب بافی ای که واسش بافته بودم رو بهش دادم.اولین بار بعد بیمارستان بِنتو و مورتی گربه نارنجی های همسایه با دو اومدن پیشم بغضی شده بودم . از فکر اینکه دوستان زنگ میزنن و نکنه بپرسن اصلا چی شد و من مجبور بشم اون پروسه ی دردناک دوهفته ای بستری و ماجراهاش رو بگم اضطراب و استرس میگیرم .با بی رفتم پارک‌محل پیاده روی تا انرژیم برگرده تا خودمو امتحان کنم بدک نبود .اما دیروز صبح از خواب پاشدم سرگیجه داشتم نبضم همه اش روی پنجاه میزد و بال نمی اومد .ناخن هام رو لاک قرمز زدم همسر از کار برگشت ماهی خریده بود ناهار درست کرد حالم که کمی بهتر شد خواستم چمن بزنم اما دیدم کم میارم .پس همسر ادامه داد .و من بعد از کمی نشستن دو سه تا باغچه رو وجین و تمیز کردم بهتر شدم سرآخر یک کوه علف هرز درست شده بود . و نیمه شب دستهام و بازوهام گزگز میکردن هی بیدار میشدم .گذاشتم به حساب مشکل گردنم باغ هزارتا تمیزکاری داره و ما هردو خسته ایم .. خسته ساسو (sasoo)...
ما را در سایت ساسو (sasoo) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 48 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1402 ساعت: 23:27

اخر هفته های اینجا هم از شب جمعه شروع میشه تا شب دوشنبهو امروز پنجشنبه است و من که صبحم با سردرد بی وقفه و کنسل شدن تست اسکن هسته ای از قلبم شروع شده بود طاقت این هشت روزم طاق شد و وقتی همسر اومد تا میتونستم اشک ریختم پرستارها اومدن اشک ریختم دکترها اومدن و یه مشت اراجیف تحویل دادن که بری خونه چیزیت بشه دوباره پروسه از اول شروع میشه و من باز اشک ریختم ....اووونقدر اشک ریختم که چشمهام شد کاسه ی خون ..گفتم همه چی رو اعصابمه صدای پاها ، بوق های طولانی صدا کردن پرستارها ، صدای ماشینهای خیابون حرکت ابرها رو هم دیگه دوست ندارم درختهارو هم ..دلم خونه مون رو میخواد میخوام از پنجره ی خونه مون آسمون و پرنده و گربه های همسایه رو ببینم .میخوام چایی و نون پنیر و برنج خودمون رو بخورم دستشویی و پله های خودمونو میخوام میخوام اصلا خونه مون بمیرم ..همسر گوش داد و گوش داد و گفت بگی ببرم خونه می برمت اومد بغلم کرد به دکترها گفت آنژیوکتش رو در بیارید بذارید کافیش رو بخورهبرد منو پایین توی سالن اصلی از کاستا یه کاپوچینو با بیسکوئیت خرید رفتیم حیاط نشستیم و یه گنجشک اومد ریزه های بیسکوییت رو میبرد لای بوته ها بعد صدای جیک جیک بچه اش میومد از خودش و نی نیش فیلم گرفتم بعد یه پروانه نشست روی دوش همسر بعد روی دست من . هی رفت و هی اومدرفتیم فروشگاه چرخیدیم تا دلم وا بشه ..به یه سری عروسک نرم خرگوش و خرس برخوردیم دلم یکیشون رو خواست خریدیم اومدم بالا واسش یه گل سر قرمز بافتم با یه میل قلاب بافی امشب بغلش میکنم و میخوابم ..آرومتر شده بودم همسر رو بوسیدم و او رفتاسم خرگوشک نرم شد: تِرزدِی ..پنجشنبه ای که همه ی فضاش تنگ و تاریک و دلگیر و غریب بود پنجشنبه ای که دلم هیچی جز خونه نمیخواست . هیچی هیچی ..پنجشنبه ساسو (sasoo)...
ما را در سایت ساسو (sasoo) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 52 تاريخ : دوشنبه 9 مرداد 1402 ساعت: 13:03

شب یکشنبه به قصد قدم زدن به سالن اصلی و طبقه همکف بیمارستان رفتیم . پرنده پر نمیزد دو دور تا ته سالن رفتیم و برگشتیم . فقط جز دو نفر که رد شدند هیشکی نبود .بدجوری بیمارستان به این بزرگی ساکت بودجلوی در ورودی ایستگاه اتوبوس هست اتوبوس که اومد واقعا دوست داشتم بپرم بشینم توش برم خونه مون.یه سیرسیرکِ تنها جلوی پام پیدا شد، کمی سمت دمپایی های مشکیم اومد و بعد بدو بدو دور شد . دلم یهو قد یه عالم واسه صدای سیرسیرکهای تابستون حیاطمون شمال تنگ شد . پس سرچ زدم صدای سیرسیرک خانگی . بعد صداش توی سالن بزرگ بیمارستان پیچید بازوی همسر رو محکم گرفتم و سرمو گذاشتم روی دوشش گفتم : دلم واسه حیاطمون شمال واسه صدای سیرسیرکهاش تنگ شده .آهی کشید گفت : عزیییزم من هم . ما دلمون واسه خیلی چیرها اینجا تنگه . خیلی چیزهااا و آدمها ساسو (sasoo)...
ما را در سایت ساسو (sasoo) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 48 تاريخ : دوشنبه 9 مرداد 1402 ساعت: 13:03

اینحوریاست که تازگی ها یه خاطراتی حالا هرررچی مربوط به قبل هست : یه برخوردی یه حسی، یه حرفی یه غمی یه دلتنگی ای، هرررچی میاد میچسبه به فکرم خیلی هم از نظرم موضوع جدی ، پر از درد، اصلا دراماتیک و اندوهباره . یهو غم عالم توی چهره ام میشینه و بغض گلوم رو پر میکنه بعد اشکهام سرازیر میشه از اینجا به بعدش رو دقت کن : اتفاقی که میفته اینه که وسط گریه ام مثلا یه قو توی پارک میبینم یا مثلا تیپ یه زن و شوهر و لباسهاشون جذبم میکنه و با چشم دنبالشون میکنم چند ثانیه بعد یهو یادم میاد داشتم گریه میکردم اما واسه چی بوده که اینجوری صورتم خیس شده یادم نمیاد ساسو (sasoo)...
ما را در سایت ساسو (sasoo) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 48 تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1402 ساعت: 20:00

ساعت ۷ شب پرستارهای شیفت شب میرسن . و یکی وایمیسته وضعیت و پرونده و کارهای انجام شده روی همه ی بیمارهای این بخش رو توضیح میده . از حرفهاش در مورد مریض ها من فقط she , she میشنوم گویی بیشتر مریضهای این طبقه خانومند.عجیبه ولی بیشتر پرستارهای شیفت شب سیاهپوست هستند زن و مرد .الان دوتا از پرستارها پشت میز کارشون نشستن دارن باهم گپ میزنن توی این سن اینجوریه که از حرف زدن جوونها لذت میبری . یه چیز قشنگی میبینی که خودشون نمیبینن باید میانسال بشی تا درک کنی .یهو دلم خواست دختر خاله هام اینجا بودن یا من ایران و مثل همیشه تا صبح از شیر مرغ تا ....حرف میزدیم اگرچه هرچی بزرگتر شده بودیم حرفهامون شکلش عوض شده بود ولی هنوز لذتبخش بود ساسو (sasoo)...
ما را در سایت ساسو (sasoo) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 50 تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1402 ساعت: 20:00

دیشب دستگاه مانیتور کنارتختی دوبار بوق اخطار مانندی زد وقتی به ضربان نگاه کردم ۵۴ تا بود

راستش گفتن نگران نباش اما تا صبح با هر صدایی پاشدم پنج شش بار ...

بعد با پیامکی که صبح واسش فرستادم خنده ام اومد و با خودم گفتم : مرگ لابد شبیه اینه که شب فکر میکنی می میری صبح پامیشی پیام میدی واسه مزه دار کردن امروز ناهارم کمی ترشی انار خونگی که از ایران فرستادن بیاره ساسو (sasoo)...

ما را در سایت ساسو (sasoo) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 50 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 16:46

بیست دقیقه به شش صبحه روز تعطیل یکشنبه است انگلیس_ بیمارستان بارون دیشب و دیروز موقتا وایستاده و نور ضعیف صبح از گوشه ی پرده به داخل ریخته . صدای بوق دستگاه های مانیتور کنارتختی از بیرون اتاق شنیده میشه و عدد ضربان قلبم ۵۴ .چند دقیقه قبلتر داشتم به عکس گل کوچکم یعنی سروپژیا یا رشته قلب نگاه میکردم که دیشب به او گفته بودم دلم واسش تنگ شده عکسش رو بفرست و فرستاده بود و با عکس هشت روز پیش مقایسه اش کردم داره ساقه اش بزرگ میشه . ساسو (sasoo)...
ما را در سایت ساسو (sasoo) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 52 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 16:46

صبح بارونی بیمارستان طعم تمشک های سیاه و بزرگی رو گرفته بود که از حیاط آورده بود . چشمهام برق زد و شروع کردم به خوردنش ۲۳ جولای ۲۰۲۳ انگلیس ساسو (sasoo)...
ما را در سایت ساسو (sasoo) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 46 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 16:46